دلم تاب و توانش را , به یکباره ز دست داده مثال آن نهان شیری , که عشق او را شکست داده نه پای رفتنی دارد , نه روی ماندنی دارد چگونه سرکندقلبی , که درد دشمنی دارد دل آشوب زده اش را , تو صد چندان مکن ای دوست مگو حرفی و هیچ نقدی , که از او برکنی چون پوست گذار ما را به حال خود, در این بیشه خفا باشم بمیرم به ز درد خود , که دائم در جفا باشم ز آن نعره ی مستانه , همین شعرم بهانه شد بگویم از غم دوری , که این حرفم ترانه شد م.مدهوش جا مانده - ( تصنیف )
ز ,درد ,داده ,نعره ,جفا ,دائم ,را به ,بمیرم به ,به ز ,باشم بمیرم ,بیشه خفا
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت